روزی روزگاری گاوِ نادانِ شکمویی توی چمن زار لم داده بود و علفها را میلُمباند. شبپرهی کوچکی بال زد و رفت توی گوشش و گفت: «گاوِ نادان؟!» پیرزنی بود تک و تنها که از همه دنیا یک خونه کوچیک داشت توی حیاط خونه یک باغچه بود و توی باغچه یک https://pinemind.onesmablog.com/--51840146